پرفروش ترينها
شاهزاده هری در آب نمک
دیگر خسته بودم م یخواستم به خانه بروم متوجه شدم خانه به چه مفهوم پیچیده ای تبدیل شده است. شاید هم همیشه این طور بود. به باغستان اشاره کردم به شهر و به ملت ویلی اینجا قرار بود خونه ی ما باشه ما قرار بود تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم. ولی تو رفتی هارولد سرم را عقب بردم نمی توانستم چیزی را که می شنیدم باور کنم. اختلاف بر سر اینکه این اوضاع تقصیر چه کسی است یا چطور کار به اینجا کشید را می شد فهمید اما چطور می تواند ادعا کند از دلایل قرار من از سرزمین زادگاهم به کلی بی خبر است؟ سرزمینی که برایش جنگیده بودم و آماده بودم برایش بمیرم سرزمین مادری ام این کلمات ناخوشایند این تجاهل به دلیل فرار دیوانه وار من و همسرم که فرزندمان را برداشتیم و دیگر پشت سرمان را هم نگاه نکردیم. چطور ممکن است؟ به درختان نگاه کردم به پدر نگاه کردم او هم طوری به من خیره شده بود انگار میگفت من هم نمیدونم
با خودم فکر کردم شاید واقعا نمی دانند. راستش را بخواهید شاید خودم هم نمیدانم سرسام آور بود. شاید هم حقیقت داشت. اگر آنها واقعا نمی دانستند چرا رفتم شاید اساسا من را نمی شناختند. شاید هیچ وقت من را نشناخته اند و اگر بخواهم داد انصاف بدهم. شاید من هم آنها را نمی شناختم تنم از این تصور یخ کرد و باعث شد شدیدا احساس تنهایی کنم اما باعث عصبانیتم هم شد. فکر کردم باید به آنها همه چیز را بگویم به پدرم به ویلی و به تمام دنیا!
بازدم
سنگینی جسم، روحم را مچاله میکند. گویی صدها وزنه به من آویخته شده. یک قدم جلوتر میروم. به پایین نگاهی می اندازم. به آسمان نزدیک ترم تا به زمین. تردید دارم. میترسم بپرم و به جای پرواز، سنگینی کالبد مرا به زمین بکوبد. شاید هم سقوط، شرط پروازم است. چشم میبندم. دستانم با موسیقی پخش شده در ذهنم، بدنم را وجب میکند. سانت به سانت.سلول به سلول. دستم را آرام روی پوستم میکشم. پوستی که حصاری است، بین من تا من. دندهها حالم را بهم میزند. رگ های بیرون زده ی دستم، طناب هایی است دور تا دور وجودم. قفس مغز اجازه هر کاری را از من گرفته.ساکن و بی حرکت، روح محبوسم را به آغوش میکشم. دمی عمیق میگیرم. تنها راه پرواز، بازدم نفسهای تکه پاره شده است. رها از قفس سینه، و پرواز به جایی که عاری از قفس است.
جديدترينها
كمبود
در پشت جلد کتاب می خوانیم : یک مدیر با ده ها پروژۀ عقب افتاده، یک کارگر ساده با کوهی از بدهی و یک خانم خانه دار که درگیر رژیم گرفتن است چه شباهتی با هم دارند؟ این افراد همه دچار کمیابی اند. یکی زمان کافی ندارد، یکی بی پول است و دیگری نیز کالری هایش را محدود کرده. کمیابی به شکلی اعجاب آور ذهن همه را تحت تاثیر قرار می دهد. مولاینیتن و شفیر، متکی به آخرین یافته های علوم رفتاری و اقتصاد، تبیین می کنند که چطور ابعاد مختلف زندگی ما تحت تأثیر ذهنیت کمیابی است؛ همچنین آن ها توضیح می دهند که چطور سازمان ها و تک تک افراد می توانند کمیابی را مهار کنند تا به موفقیت و رضایت بیشتری دست یابند. همان طور که تیلر برندۀ نوبل اقتصاد 2017 می گوید، این کتاب از نظر علمی بی بدیل و از نظر روایی بسیار خواندنی و سرگرم کننده است
خدمتكار
این رمان نه تنها داستانی هیجانانگیز را روایت میکند، بلکه به بررسی موضوعاتی چون قدرت، طبقه اجتماعی و نابرابریهای موجود در جامعه میپردازد. تصویرسازی دقیق فضاها و شرح حالات و رویدادها بهگونهای است که خواننده را به عمق داستان میکشاند، جایی که واقعیت و توهم به هم میپیوندند. «خدمتکار» اثری است که بر لبهی تیغ روانشناسی و تعلیق حرکت میکند و خواننده را در مسیری ناشناخته به سمت پایانی غیرمنتظره هدایت میکند. این کتاب برای آنهایی که به داستانهای پیچیدهی روانشناختی با پسزمینهای از رمزوراز علاقهمندند، گزینهای ایدهآل به شمار میرود.
رمان و داستان كوتاه
شاهزاده هری در آب نمک
دیگر خسته بودم م یخواستم به خانه بروم متوجه شدم خانه به چه مفهوم پیچیده ای تبدیل شده است. شاید هم همیشه این طور بود. به باغستان اشاره کردم به شهر و به ملت ویلی اینجا قرار بود خونه ی ما باشه ما قرار بود تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم. ولی تو رفتی هارولد سرم را عقب بردم نمی توانستم چیزی را که می شنیدم باور کنم. اختلاف بر سر اینکه این اوضاع تقصیر چه کسی است یا چطور کار به اینجا کشید را می شد فهمید اما چطور می تواند ادعا کند از دلایل قرار من از سرزمین زادگاهم به کلی بی خبر است؟ سرزمینی که برایش جنگیده بودم و آماده بودم برایش بمیرم سرزمین مادری ام این کلمات ناخوشایند این تجاهل به دلیل فرار دیوانه وار من و همسرم که فرزندمان را برداشتیم و دیگر پشت سرمان را هم نگاه نکردیم. چطور ممکن است؟ به درختان نگاه کردم به پدر نگاه کردم او هم طوری به من خیره شده بود انگار میگفت من هم نمیدونم
با خودم فکر کردم شاید واقعا نمی دانند. راستش را بخواهید شاید خودم هم نمیدانم سرسام آور بود. شاید هم حقیقت داشت. اگر آنها واقعا نمی دانستند چرا رفتم شاید اساسا من را نمی شناختند. شاید هیچ وقت من را نشناخته اند و اگر بخواهم داد انصاف بدهم. شاید من هم آنها را نمی شناختم تنم از این تصور یخ کرد و باعث شد شدیدا احساس تنهایی کنم اما باعث عصبانیتم هم شد. فکر کردم باید به آنها همه چیز را بگویم به پدرم به ویلی و به تمام دنیا!
بازدم
سنگینی جسم، روحم را مچاله میکند. گویی صدها وزنه به من آویخته شده. یک قدم جلوتر میروم. به پایین نگاهی می اندازم. به آسمان نزدیک ترم تا به زمین. تردید دارم. میترسم بپرم و به جای پرواز، سنگینی کالبد مرا به زمین بکوبد. شاید هم سقوط، شرط پروازم است. چشم میبندم. دستانم با موسیقی پخش شده در ذهنم، بدنم را وجب میکند. سانت به سانت.سلول به سلول. دستم را آرام روی پوستم میکشم. پوستی که حصاری است، بین من تا من. دندهها حالم را بهم میزند. رگ های بیرون زده ی دستم، طناب هایی است دور تا دور وجودم. قفس مغز اجازه هر کاری را از من گرفته.ساکن و بی حرکت، روح محبوسم را به آغوش میکشم. دمی عمیق میگیرم. تنها راه پرواز، بازدم نفسهای تکه پاره شده است. رها از قفس سینه، و پرواز به جایی که عاری از قفس است.
آوان
نفس را باید حبس کرد و هر دم را«باز دم»گرفت؛ روح را باید در آغوش گرفت و با «بی وزنی» گفت: «خودم بهت پرواز و یاد میدم» و بعد «اطلس»کلمات را نشان داد و قلم را به «دستان خدا» سپرد و نوشت؛ به اینکه کجاست و زمان چه وقت است توجه ای نکرد و مثل یک «پزشک با محبت» کلمات را تیمار کرد. باید نوشت حتی اگر در «هفتمین روز» از پاییز غم انگیز بود! سخت است، اما (قسم به قلم و آنچه که می نویسد) فقط کافیست «امید» داشت به«دست های نارنجی»، و «کلاف» کلمات را رها کرد و دل خوش بود حتی به «یک ارزن تلاش»و بلند گفت «اجازه حضور بده»
كليه رمانهای جوجو مويز
مجله 360درجه
آخرينخبرها
اينجا آخرين محصولات و خدمات انتشارات360درجه معرفی میگردد
16
شهریور
درباره ما
انتشارات 360درجه از سال 1392 شروع به فعاليت در زمينه ادبيات و توسعه فردی نموده است.
17
آذر
بايكوت به ايستگاه نوزدهم رسيد
با مسرت و خوشحالی به اطلاع علاقمندان جناب قاضی نظام میرسانيم كه كتابشون تجديد چاپ شد
...
01
تیر
ناشر كليه كتابهای جوجو مويز
انتشارات 360درجه تنها انتشاراتي است كه كليه كتابهاي جوجو مويز را در ايران ترجمه كرده و در اختيار علاقمندان قرار داده است.
