شاید زمانی که دانههای برف بر روی زلفانت نشسته و چشمان زیبایت پشت عینکی قدیمی جا خوش کرده، نگاهت اتفاقی به کتابی که نامی آشنا بر روی آن حک شده باشد بیفتد.
آنقدر درگیرِ از تو نوشتن میشوم
که فراموش میکنم، چشمانت به سمت من نظارهگر است .
از این فراموشیها دلِ خوشی ندارم ،
همهشان میآیند تا تو را از من بگیرند.
واژهها حاوی احساسات لحظهای ما هستند و هركدام تجلی آرزو و اميال ما
من فرناز مهدوی يك تكنولوژيست جراحیام كه گهگاه بدليل علاقه به ادبيات نثر روان مینويسم.
ساز زندگی
در گير و دار بودن وماندن
کدامين را دستاويز هست خويش سازم؟
ازدريچهي کدام نگاه
راهم را رصد کنم
تا بودنم تنگ نکند جاي کسي را
و ماندنم دعاي عدم نباشد.