عین اسمش، واقعا که رؤیا بود. از وسط راهروی تاریک داشتم نگاهش می کردم. با پیراهن و شلوار سیاهش آن جلو، توی نور، ایستاده بود. مثل تمام اتفاقات آن روز پراتفاق، مصمم به نظر میرسید و آماده.
طوری دو طرفش را نگاه می کرد که مطمئن میشدی هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد. دو تا گلاب پاش را محکم گرفته بود توی دستش و آماده بود تا هرچند تا می تواند از آن آرکونهای حرامزاده دود کند و بفرستد به هوا. ولی من باید برای نجات دنیا و انسانها زودتر باهاش وداع میکردم و ازش دور میشدم…
ولی صبر کنید. گمانم داستانها را این طوری شروع نمیکنند. آخر من داستانگوی خوبی نیستم! پس بگذارید از اول بگویم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.