در حال نمایش 6 نتیجه
نمایش
همه
بازدم
سنگینی جسم، روحم را مچاله میکند. گویی صدها وزنه به من آویخته شده. یک قدم جلوتر میروم. به پایین نگاهی می اندازم. به آسمان نزدیک ترم تا به زمین. تردید دارم. میترسم بپرم و به جای پرواز، سنگینی کالبد مرا به زمین بکوبد. شاید هم سقوط، شرط پروازم است. چشم میبندم. دستانم با موسیقی پخش شده در ذهنم، بدنم را وجب میکند. سانت به سانت.سلول به سلول. دستم را آرام روی پوستم میکشم. پوستی که حصاری است، بین من تا من. دندهها حالم را بهم میزند. رگ های بیرون زده ی دستم، طناب هایی است دور تا دور وجودم. قفس مغز اجازه هر کاری را از من گرفته.ساکن و بی حرکت، روح محبوسم را به آغوش میکشم. دمی عمیق میگیرم. تنها راه پرواز، بازدم نفسهای تکه پاره شده است. رها از قفس سینه، و پرواز به جایی که عاری از قفس است.
آوان
نفس را باید حبس کرد و هر دم را«باز دم»گرفت؛ روح را باید در آغوش گرفت و با «بی وزنی» گفت: «خودم بهت پرواز و یاد میدم» و بعد «اطلس»کلمات را نشان داد و قلم را به «دستان خدا» سپرد و نوشت؛ به اینکه کجاست و زمان چه وقت است توجه ای نکرد و مثل یک «پزشک با محبت» کلمات را تیمار کرد. باید نوشت حتی اگر در «هفتمین روز» از پاییز غم انگیز بود! سخت است، اما (قسم به قلم و آنچه که می نویسد) فقط کافیست «امید» داشت به«دست های نارنجی»، و «کلاف» کلمات را رها کرد و دل خوش بود حتی به «یک ارزن تلاش»و بلند گفت «اجازه حضور بده»