نمایش دادن همه 76 نتیجه
نمایش
همه
بازدم
سنگینی جسم، روحم را مچاله میکند. گویی صدها وزنه به من آویخته شده. یک قدم جلوتر میروم. به پایین نگاهی می اندازم. به آسمان نزدیک ترم تا به زمین. تردید دارم. میترسم بپرم و به جای پرواز، سنگینی کالبد مرا به زمین بکوبد. شاید هم سقوط، شرط پروازم است. چشم میبندم. دستانم با موسیقی پخش شده در ذهنم، بدنم را وجب میکند. سانت به سانت.سلول به سلول. دستم را آرام روی پوستم میکشم. پوستی که حصاری است، بین من تا من. دندهها حالم را بهم میزند. رگ های بیرون زده ی دستم، طناب هایی است دور تا دور وجودم. قفس مغز اجازه هر کاری را از من گرفته.ساکن و بی حرکت، روح محبوسم را به آغوش میکشم. دمی عمیق میگیرم. تنها راه پرواز، بازدم نفسهای تکه پاره شده است. رها از قفس سینه، و پرواز به جایی که عاری از قفس است.
آوان
نفس را باید حبس کرد و هر دم را«باز دم»گرفت؛ روح را باید در آغوش گرفت و با «بی وزنی» گفت: «خودم بهت پرواز و یاد میدم» و بعد «اطلس»کلمات را نشان داد و قلم را به «دستان خدا» سپرد و نوشت؛ به اینکه کجاست و زمان چه وقت است توجه ای نکرد و مثل یک «پزشک با محبت» کلمات را تیمار کرد. باید نوشت حتی اگر در «هفتمین روز» از پاییز غم انگیز بود! سخت است، اما (قسم به قلم و آنچه که می نویسد) فقط کافیست «امید» داشت به«دست های نارنجی»، و «کلاف» کلمات را رها کرد و دل خوش بود حتی به «یک ارزن تلاش»و بلند گفت «اجازه حضور بده»
سائل
آدمك های ابری
آبی قرمز
كتاب آبی قرمز مجموعه نوشتههای محمد ارجمند ،نويسنده جوانی آينده دار است كه اميد است با تلاش و پشتكار اين مهم رقم بخورد.
اين دومين اثر مكتوب وی است كه اقدام به انتشار آن نموده است.
وی اين كتاب را به اين شكل شروع كرده است
با نفس های گرم ودست های پر مهرشان،
جسمم را بیست و چهارساله،
و همهی آدمهای نه چندان خوب وتلخی که با رنجهایشان،
با دردشان،
با تزریقِ حال بدشان،
روحم را چهل ساله کردند؛
امضاء ، محمد ارجمند
من از چهل سالگي می ترسم!
رد پايت را باد برده
خيالبافیها 1
سرپناه بارانی
آدمها و زندگي كوچك
خيالبافیها 2
آل م
برسد به دست نيك آفريد
تنها در پاريس و داستان هاي ديگر
هنوز هم من
می گفت…
ماه عسل در پاريس
عاشقم كن
تمام حرف ما این است
به قول ابراهیم هادی :
به فکر مثل شهدا مردن نباشیم
به فکر مثل شهدا زندگی کردن باشیم.....!
اینکه داستان چیست و از کجا آغاز شد، روایتی عجیب و غریب دارد، قاطع می گویم، همین امروز که مقدمه را مینویسم، اگر برگردم به چندماه قبل، با بسیاری از مطالبی که در این کتاب خواهید خواند، با شخصیتهایی که از آنان نام بردهام، هیچ آشنایی نداشتم و در بسیاری امور هم به این مسائل کمتوجه یا حتی باید بگویم بی توجه بودم.
شخصی که پشت این قلم نشسته است، نه مذهبی ست و نماز شبخوان، نه لاقید و لامذهب، اما امروز حالش از چند ماه قبلش خیلی بهتر است.
اتفاقی رخ داد شبیه یک تلنگر، در برخی جنبهها بیداری خوبی سراغم آمد، دیدم و متوجه شدم که زندگی همه آنچه ما تصورش را داریم، نیست، زندگی همهاش تلاش برای خود و دنیا نبوده و رسیدن، آن رسیدنی که ما به دنبالش هستیم، نیست....
پروانه در شيشه میميرد
آرزوهایمان در این دنیا، مثل پروانههای رنگارنگ و زیبایی هستند.
پروانههایی که تا رَها هستند و می توانند آزادانه به هر جهت بروند، شاداب و سر زنده اند اما به محض گیر افتادن در هر دامی شادابی خود را از دست داده و رفته رفته به مرگشان نزدیک تر میشوند...
پروانههایی که وقتی زندهاند، می میرَند...
پروانههایی که با هر نگاهی از پشت شیشه به دنیای بیرون هزار بار میمیرَند و زنده میشوند...
پروانههایی که زنده اند اما زندگی نمیکُنَند